دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

مکروه

مجتهد حکم کرده مکروهند


چشم هایی که دلبری بلدند!

هادی قریشی

میخانه لب

زده ای بر درِ میخانه ی لب قفل سکوت


لب من کاش کلیدِ درِ میخانه شود

شعر عاشقانه از خودم...

از چشمهای من بربودست خواب را


پاشیده بر کرانه ی قلبم عذاب را


زلفت به سمت عشق،صراطی ست مستقیم


بیهوده هی بهانه مکن پیچ و تاب را!


شعری از خودم

عاشق که می شوی دلت از دست می رود

از خواب و زخم و خاطره لبریز می شوی


همچون چنارهای غم انگیز کوچه ها

همسایه ی قدیمی پاییز می شوی


چشمان او ز هستیِ من هم فراتر است

حتی ستاره نیز به پایش نمی رسد


تحریم کرده چشمهای خودش را ز روی من

دیگر کسی به گرد بهایش نمی رسد


می خواستم که تن ندهم،جان به در بَرَم

اما درست لحظه ی آخر؛که دیر بود


جانی نمانده بود که راهی دگر روم

جانم به دست زلف شرورش اسیر بود


گفتم که ظالم از دل من روی بر متاب

من خسته ای شکسته و هجران کشیده ام


دیگر تمام زندگی ام رنگ شب شده

دیگر به لطف عشق،به آخر رسیده ام


باز آی و دردهای ستبرِ دل مرا

بنشین و یک به یک ، سرفرصت نظاره کن


بنشین که تا بگویمت از غم چه می کشم

ظالم بیا و بر غم ما نیز چاره کن


هر شب به یاد روی تو در خواب های خویش

با گام های خسته سفر می کنم به ماه


زنجیرِ بی نهایت زلفت مسیر من

جادوی چشم های سیاهت چراغ راه


آه ای دل ای دلِ زخمی صبور باش

اندوه عاشقی که به پایان نمی رسد


سرگرم زخمهای خودت باش و دم نزن

این زخمهای کهنه به درمان نمی رسد


حالا گرفته ای دل ما را به چنگ خویش

حالا کشیده ای تن ما را به بند عشق


دیگر هوای گریه امانم نمی دهد

آخر شدم به دست غمت پایبند عشق


برگرد تا که سحر تو دیوانه ام کند

تا بلکه روزگار سیاهم به سر رسد


عاشق که می شدم به هوای تو می شدم

ای کاش از حریم تو گاهی خبر رسد.

هادی قریشی

تک بیت های سحرآمیز


جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من

حسرت

از مــن رمــیــده ای و مــنِ ســاده دل هــنــوز

بــی مــهــری و جــفــای تــو بــاور نــمــی کــنــم

دل را چـنـان به مهر تو بستم که بعد از این

دیـــگـــر هـــوای دلــبــرِ دیــگــر نــمــی کــنــم

 

رفـــتــیّ و بــا تــو رفــت مــرا شــادی و امــیــد

دیــگــر چــگــونــه عــشــقِ تـو را آرزو کـنـم

دیــگــر چــگــونــه مـسـتـیِ یـک بـوسـه ی تـو را

درایـن سـکـوت تـلـخ و سـیـه جـسـتـجو کنم

 

یـاد آر آن زن ، آن زن دیـوانـه را کـه خـفـت

یـک شـب بـه روی سینه ی تو مست عشق و ناز

لــرزیــد بــر لــبــان عــطــش کـرده اش هـوس

خـــنـــدیـــد در نــگــاه گــریــزنــده اش نــیــاز

 

لــبــهــای تــشـنـه اش بـه لـبـت داغ بـوسـه زد

افــســانــه هــای شــوق تــو را گــفــت بـا نـگـاه

پـیـچـیـد هـمـچـو شـاخـه ی پـیـچـک بـه پـیـکرت

آن بــــازوان ســـوخـــتـــه در بـــاغ زرد مـــاه

 

هـر قـصـه ای که ز عشق خواندی به گوش او

در دل ســپــرد و هـیـچ ز خـاطـر نـبـرده اسـت

دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت

آن شـاخـه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

بـــا آنــکــه رفــتــه ای و مــرا بــرده ای ز یــاد

مـی خـواهـمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مــرد ، ای فــریــب مــجــســم بــیـا کـه بـاز

بــر ســیــنــه ی پــر آتــش خــود مــی فــشـارمـت

فروغ فرخزاد

یک شعر عاشقانه

قسمت هایی از یک چارپاره که سروده ی خودم هست رو تقدیم می کنم به روی ماه همتون.


عاشق که می شوی دلت از دست می رود

از خواب و زخم و خاطره لبریز می شوی

همچون چنار های غم انگیز کوچه ها

همسایه ی قدیمی پاییز می شوی


آه ای دل ای دل زخمی صبور باش

اندوه عاشقی که به پایان نمی رسد

سرگرم زخم های خودت باش و دم نزن

این زخم های کهنه به درمان نمی رسد


هر شب به یاد روی تو در خواب های خویش

 با گام های خسته سفر می کنم به ماه

زنجیر بی نهایت زلفت مسیر من

جادوی چشمهای سیاهت چراغ راه



رخت سفید


در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی کردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در واشد و آمد به مهمانی دلم رفت

رفتم کنارش،صحبتم یادم نیامد
پرسید:شعرت را نمی خوانی؟دلم رفت

مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار "منزوی" او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی،دلم رفت
 
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی،دلم رفت

ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی،دلم رفت

دیگر دلم -رخت سفیدم- نیست در بند
دیروز طوفان شد،چه طوفانی ... ( ) رفت!
کاظم بهمنی