دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

لبخند

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را


او که هرگز نتوان یافت همانندش را

کاظم بهمنی

غزلِ سخت است...

خبر خیر تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنه ی آنان سخت است

لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر نگهداری باران سخت است

کشتیِ کوچک من هر چه که محکم باشد
جستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است

ساده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا
شهره ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه ی ما می گذری ،معشوقه!
بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

کوچه ی مهر سر نبش،کماکان باران...
دیدن حجله ی من اول آبان سخت است!!


کاظم بهمنی


رخت سفید


در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی کردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در واشد و آمد به مهمانی دلم رفت

رفتم کنارش،صحبتم یادم نیامد
پرسید:شعرت را نمی خوانی؟دلم رفت

مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار "منزوی" او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی،دلم رفت
 
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی،دلم رفت

ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی،دلم رفت

دیگر دلم -رخت سفیدم- نیست در بند
دیروز طوفان شد،چه طوفانی ... ( ) رفت!
کاظم بهمنی