دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

شکار


شلیک یک گلوله و آنگاه


از پای ابر


یک قطره خون


به چهره ی گل ها


 فرو چکید.

کامبیز صدیقی کسمایی

شانه های تو(سرود زیبایی)

شانه های تو
همچو صخره های سخت و پرغرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می کشد چو آبشار نور

شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید
در کف نسیم

شانه های تو
برج های آهنین
جلوه ی شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پرشکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه

شانه های تو
قبله گاه دیدگان پرنیاز من
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پرنیاز من

شانه های تو
مُهرِ سنگیِ نماز من
فروغ فرخزاد


نازکانه

نمک عشق کجاست؟


زخم برداشت


دل


از بردن نام چاقو

شیون فومنی

همیشه دلم شور می زند

شعر یه مقدار سنگینه.مواظب باشید!!

همیشه دلم شور می زند،همیشه همین اضطراب من

ترقّه ی ناگاه می شود که می ترکد روی خواب من


چه می شود آیا چه می شود؟به هر کس و هرجا که می رسم

همیشه همین پرسشِ من است،نمی رسد اما جواب من


مضرّت ذرات را بگو که  قدرت تخریب تا کجاست؟

تصور این آخرالزمان،گذشته ز حدِ نصاب من


نشانه ی ویرانیِ دو شهر به روی دلم مانده چون دو زخم

گواه به جنگ وجنون بس است،همین دل و این التهاب من


گشودن دالان به زیر خاک،کنام و نهانگاه اژدهاست

ز خوفه ی او تیره می شود زمین پر از آفتاب من


خدا اگر ازهسته ی نبات،خرابِ جهان را درست کرد

بشر کند از هسته ی جماد درستِ جهان را خراب من


دو روز دگر عید می رسد بگو که دلم شکوه کم کند

مگر که بنوشند تشنگان ز شعرِ روان تر ز آب من


همیشه دلم شور می زند اگرچه بگوید رفیقِ شوخ

که نغمه ی ماهور بایدش ز چنگ من و از رباب من

سیمین بهبهانی


رخت سفید


در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی کردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در واشد و آمد به مهمانی دلم رفت

رفتم کنارش،صحبتم یادم نیامد
پرسید:شعرت را نمی خوانی؟دلم رفت

مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار "منزوی" او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی،دلم رفت
 
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی،دلم رفت

ای کاش اصلا من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی،دلم رفت

دیگر دلم -رخت سفیدم- نیست در بند
دیروز طوفان شد،چه طوفانی ... ( ) رفت!
کاظم بهمنی

ناگاه،مرگ

باران


تگرگ را


می آورد برای تماشای چوب دار


وینگونه با شتاب


با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما


در ساعت چهار


ناگاه،مرگ را

کامبیز صدیقی کسمایی

سفر


سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار

مرا به لحظه ی بدرود خویشتن بسپار


غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز

به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار


مرا که دورترین شاخه ام بهاران را

به خاک فاجعه،عریان و بی کفن بسپار


سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ!

به ذهن نارس این عصر دل شکن بسپار


شبانه کوچ کن از سرزمین لالایی

مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار


چو عطر پونه به دامان آسمان آویز

مرا به غربت پهناور دمن بسپار


دل مرا که پر از نوحه ی پریشانیست

به قمریان جدامانده از چمن بسپار


به کوچه های تهی مانده از ستاره ام هر شام

دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار


ز خط خاطره ام بگذر ای طلایی رنگ

سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار!

که چی؟


که چی؟که بمانم دویست سال،به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد،که هی همه شب را سحر کنم

که هی سحر از پشت شیشه ها،دهن کجیِ آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ،نگاه به روزی دگر کنم

نبرده به لب چای تلخ را،دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را،دوباره مرور از خبر کنم

قفس،همه دنیا قفس،قفس،هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم،دوباره لچک را به سر کنم

کجا؟به خیابان؟نه؟کجا؟میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود،ز دست ستم شکوه سر کنم

اگرچه مرا خوانده اید باز،ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت،که چی؟که نشاطی دگر کنم

که چی؟که پزشکان خوبتان،دوباره مرا چاره ای کنند
خطر کنم و جامه دان به دست،دوباره هوای سفر کنم

بیایم و این قلب نو شود،بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر،دوباره به پا شور و شر کنم

ولی نه چنان در غبار برف،فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف،سری به سلامت به در کنم

رفیق قدیمم،عزیز من،به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی،روان و تن آسوده تر کنم

اگر به عصب های خشک من،نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها،بود که تنی بارور کنم
سیمین بهبهانی

ظلمت

چه گریزیت ز من؟


چه شتابیت به راه؟


به چه خواهی بردن


در شبی این همه تاریک پناه؟


مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج


ای دریغا که ز ما بس دور است


لحظه ها را دریاب


چشم فردا کور است


نه چراغیست در آن پایان

هرچه از دور نمایانست

شاید آن نقطه ی نورانی

چشم گرگان بیابان است


مِی فرومانده به جام


سر به سجاده نهادن تا کی


او در اینجاست نهان


می درخشد در مِی


گر به هم آویزیم


ما دو سرگشته ی تنها چون موج



به پناهی که تو می جویی،خواهیم رسید

اندر آن لحظه ی جادویی اوج!

فروغ فرخزاد