همیشه دلم شور می زند،همیشه همین اضطراب من
ترقّه ی ناگاه می شود که می ترکد روی خواب من
چه می شود آیا چه می شود؟به هر کس و هرجا که می رسم
همیشه همین پرسشِ من است،نمی رسد اما جواب من
مضرّت ذرات را بگو که قدرت تخریب تا کجاست؟
تصور این آخرالزمان،گذشته ز حدِ نصاب من
نشانه ی ویرانیِ دو شهر به روی دلم مانده چون دو زخم
گواه به جنگ وجنون بس است،همین دل و این التهاب من
گشودن دالان به زیر خاک،کنام و نهانگاه اژدهاست
ز خوفه ی او تیره می شود زمین پر از آفتاب من
خدا اگر ازهسته ی نبات،خرابِ جهان را درست کرد
بشر کند از هسته ی جماد درستِ جهان را خراب من
دو روز دگر عید می رسد بگو که دلم شکوه کم کند
مگر که بنوشند تشنگان ز شعرِ روان تر ز آب من
همیشه دلم شور می زند اگرچه بگوید رفیقِ شوخ
که نغمه ی ماهور بایدش ز چنگ من و از رباب من
سیمین بهبهانی
باران
تگرگ را
می آورد برای تماشای چوب دار
وینگونه با شتاب
با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما
در ساعت چهار
ناگاه،مرگ را
کامبیز صدیقی کسمایی
سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار
مرا به لحظه ی بدرود خویشتن بسپار
غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز
به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار
مرا که دورترین شاخه ام بهاران را
به خاک فاجعه،عریان و بی کفن بسپار
سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ!
به ذهن نارس این عصر دل شکن بسپار
شبانه کوچ کن از سرزمین لالایی
مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار
چو عطر پونه به دامان آسمان آویز
مرا به غربت پهناور دمن بسپار
دل مرا که پر از نوحه ی پریشانیست
به قمریان جدامانده از چمن بسپار
به کوچه های تهی مانده از ستاره ام هر شام
دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار
ز خط خاطره ام بگذر ای طلایی رنگ
سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار!
چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هرچه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابان است
مِی فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او در اینجاست نهان
می درخشد در مِی
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی،خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
فروغ فرخزاد