پــشــتِ پــگـاهِ پـنـجـره مـحـصـور خـانـه ای
خــاتــون قــصــه هــای بــلــنــد شـبـانـه ای
بـــی آفـــتــاب مــی گــذرد روزهــای ســرد
خـالـیـسـت از تـو کوچه پری زاد خانه ای
بـر شـاخه ای که سر کشد از لابلای برف
تــنــهــا تــریــن پــرنــده ی بـی آب و دانـه ای
مغشوش از خیال تو خواب دریچه هاست
گــنـجـشـکِ بـامـداد کـدامـیـن کـرانـه ای؟
روئـیـده بـر لـبـان تـو وحـشی ترین تمشک
از روزگــار گــمــشــده در مـن نـشـانـه ای
روحِ تـو آن پـرنـده کـه مـحفوظ مانده است
از دســتــبــردِ کــودکــیِ مــن بـه لـانـه ای
آنــســوی دره هــای ســکــوتِ صــدای آب
در بــرفــپــوش بــدبــده,تــیــهــو تـرانـه ای
تـــکـــرار از تـــو مــی شــود آواز آبــی ام
بــر آبــگــیــر خــاطــره هــا ســنـگـدانـه ای
وقـتـی سـتـاره بـر سـر پـل تـاب مـی خـورد
تــشــویــش مــاه در ســفــر رودخــانــه ای
تـــصـــویــری ســرشــک روان مــنــی,اگــر
تـــا نـــا کـــجــای دربــدری هــا روانــه ای
از دودمـان شـعـلـه ام اما چه بی تو سرد
در آتـــشــم نــشــانــده هــوای زبــانــه ای
هـر غـنـچـه ای به دیده ی من زخم تازه ای
هــر شـاخـه ای بـه شـانـه ی مـن تـازیـانـه ای
ای شـعـر ،ای گـلـولـه کـه در قـلـب شـیـونی
ایـن خـوشتر از تو بر دلِ سنگش کمانه ای
شیون فومنی
قسمت هایی از یک چارپاره که سروده ی خودم هست رو تقدیم می کنم به روی ماه همتون.
عاشق که می شوی دلت از دست می رود
از خواب و زخم و خاطره لبریز می شوی
همچون چنار های غم انگیز کوچه ها
همسایه ی قدیمی پاییز می شوی
آه ای دل ای دل زخمی صبور باش
اندوه عاشقی که به پایان نمی رسد
سرگرم زخم های خودت باش و دم نزن
این زخم های کهنه به درمان نمی رسد
هر شب به یاد روی تو در خواب های خویش
با گام های خسته سفر می کنم به ماه
زنجیر بی نهایت زلفت مسیر من
جادوی چشمهای سیاهت چراغ راه
سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار
مرا به لحظه ی بدرود خویشتن بسپار
غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز
به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار
مرا که دورترین شاخه ام بهاران را
به خاک فاجعه،عریان و بی کفن بسپار
سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ!
به ذهن نارس این عصر دل شکن بسپار
شبانه کوچ کن از سرزمین لالایی
مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار
چو عطر پونه به دامان آسمان آویز
مرا به غربت پهناور دمن بسپار
دل مرا که پر از نوحه ی پریشانیست
به قمریان جدامانده از چمن بسپار
به کوچه های تهی مانده از ستاره ام هر شام
دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار
ز خط خاطره ام بگذر ای طلایی رنگ
سفر تو را به سلامت،مرا به من بسپار!
چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هرچه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابان است
مِی فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او در اینجاست نهان
می درخشد در مِی
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی،خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
فروغ فرخزاد