دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

حسرت

از مــن رمــیــده ای و مــنِ ســاده دل هــنــوز

بــی مــهــری و جــفــای تــو بــاور نــمــی کــنــم

دل را چـنـان به مهر تو بستم که بعد از این

دیـــگـــر هـــوای دلــبــرِ دیــگــر نــمــی کــنــم

 

رفـــتــیّ و بــا تــو رفــت مــرا شــادی و امــیــد

دیــگــر چــگــونــه عــشــقِ تـو را آرزو کـنـم

دیــگــر چــگــونــه مـسـتـیِ یـک بـوسـه ی تـو را

درایـن سـکـوت تـلـخ و سـیـه جـسـتـجو کنم

 

یـاد آر آن زن ، آن زن دیـوانـه را کـه خـفـت

یـک شـب بـه روی سینه ی تو مست عشق و ناز

لــرزیــد بــر لــبــان عــطــش کـرده اش هـوس

خـــنـــدیـــد در نــگــاه گــریــزنــده اش نــیــاز

 

لــبــهــای تــشـنـه اش بـه لـبـت داغ بـوسـه زد

افــســانــه هــای شــوق تــو را گــفــت بـا نـگـاه

پـیـچـیـد هـمـچـو شـاخـه ی پـیـچـک بـه پـیـکرت

آن بــــازوان ســـوخـــتـــه در بـــاغ زرد مـــاه

 

هـر قـصـه ای که ز عشق خواندی به گوش او

در دل ســپــرد و هـیـچ ز خـاطـر نـبـرده اسـت

دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت

آن شـاخـه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

بـــا آنــکــه رفــتــه ای و مــرا بــرده ای ز یــاد

مـی خـواهـمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مــرد ، ای فــریــب مــجــســم بــیـا کـه بـاز

بــر ســیــنــه ی پــر آتــش خــود مــی فــشـارمـت

فروغ فرخزاد

شانه های تو(سرود زیبایی)

شانه های تو
همچو صخره های سخت و پرغرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می کشد چو آبشار نور

شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید
در کف نسیم

شانه های تو
برج های آهنین
جلوه ی شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پرشکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه

شانه های تو
قبله گاه دیدگان پرنیاز من
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پرنیاز من

شانه های تو
مُهرِ سنگیِ نماز من
فروغ فرخزاد


ظلمت

چه گریزیت ز من؟


چه شتابیت به راه؟


به چه خواهی بردن


در شبی این همه تاریک پناه؟


مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج


ای دریغا که ز ما بس دور است


لحظه ها را دریاب


چشم فردا کور است


نه چراغیست در آن پایان

هرچه از دور نمایانست

شاید آن نقطه ی نورانی

چشم گرگان بیابان است


مِی فرومانده به جام


سر به سجاده نهادن تا کی


او در اینجاست نهان


می درخشد در مِی


گر به هم آویزیم


ما دو سرگشته ی تنها چون موج



به پناهی که تو می جویی،خواهیم رسید

اندر آن لحظه ی جادویی اوج!

فروغ فرخزاد