می رمد روحم از آن سایه ی دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
فریدون مشیری
به خداحافظیِ تلخ تو سوگند،نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع،ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند،نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس!هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
فاضل نظری
آن دوست که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانی ام که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بهشت خدا هم غریب بود
فریدون مشیری
مستی نه از پیاله نه از خُم شروع شد
از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر "خیره"شد که تبسم شروع شد
خورشید،ذره بین به تماشای من گرفت
آن گاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابیِ مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟!هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت،اما .... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
مهدی اخوان ثالث