دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

تاب نگاه

می رمد روحم از آن سایه ی دور

می شکافد دلم از زهر سکوت

مانده ام خیره به راه

نه مرا پای گریز

نه مرا تاب نگاه

فریدون مشیری

غریبه

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانی ام که پرستوی بوسه ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه میکنی

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود

فریدون مشیری