دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

از شیخ اجل،سعدی

آن دوست که عهد دوستداری بشکست

می رفت و منش گرفته دامان در دست


می گفت که بعد از این به خوابم بینی

پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست