در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
یک عمر به راه خود کشاندی ما را
بر آتش عشق خود نشاندی ما را
گیسوی خود آنگه که فشاندی بر دوش
جامی ز بلای خود چشاندی ما را
هادی قریشی
آن دوست که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست