دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

رباعی زیبا


آن دوست که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست

می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

رباعی از خیام

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش


ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

رباعی

یک عمر به راه خود کشاندی ما را

بر آتش عشق خود نشاندی ما را


گیسوی خود آنگه که فشاندی بر دوش

جامی ز بلای خود چشاندی ما را


هادی قریشی

از شیخ اجل،سعدی

آن دوست که عهد دوستداری بشکست

می رفت و منش گرفته دامان در دست


می گفت که بعد از این به خوابم بینی

پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست