دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

رباعی زیبا


آن دوست که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست

می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

عشق آمد


عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
این جور که می بریم تا کی
وین صبر که می کنیم تا چند؟