دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

ناگاه،مرگ

باران


تگرگ را


می آورد برای تماشای چوب دار


وینگونه با شتاب


با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما


در ساعت چهار


ناگاه،مرگ را

کامبیز صدیقی کسمایی

جوانی


گویی که دود بود،که بس بی قرار بود

گویی جرقه بود که بی اعتبار بود

گویی جوانی ام

یک پاره ابر کوچک ناپایدار بود

تا آمدم که بانگ برآرم:
"ببار"
رفت.

یا یک شهاب بود

تا آمدم نظاره کنم،از مدار رفت.

بگریختی
از من چرا جوانیم،آخر چرا چرا؟

در جستجوی تو

مویم سفید شد.
کامبیز صدیقی کسمایی