دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

دقایقی با اشعار ناب

جرعه ای از دریای بی نهایت شعر پارسی

هنوز



آب از سرم گذشته


اگر چه


از دست و پا زدن نشوم خسته،هیچ گاه


باور کنید


من زنده ام هنوز



من زنده ام


مانند یک درخت تناور که زیر برف


ساکت نشسته است.


چونان پرنده ای که دو بالش،شکسته است


اما


باور کنید


من زنده ام هنوز

کامبیز صدیقی کسمایی

شکار


شلیک یک گلوله و آنگاه


از پای ابر


یک قطره خون


به چهره ی گل ها


 فرو چکید.

کامبیز صدیقی کسمایی

ناگاه،مرگ

باران


تگرگ را


می آورد برای تماشای چوب دار


وینگونه با شتاب


با دنگ دنگ ساعت میدان شهر ما


در ساعت چهار


ناگاه،مرگ را

کامبیز صدیقی کسمایی

جوانی


گویی که دود بود،که بس بی قرار بود

گویی جرقه بود که بی اعتبار بود

گویی جوانی ام

یک پاره ابر کوچک ناپایدار بود

تا آمدم که بانگ برآرم:
"ببار"
رفت.

یا یک شهاب بود

تا آمدم نظاره کنم،از مدار رفت.

بگریختی
از من چرا جوانیم،آخر چرا چرا؟

در جستجوی تو

مویم سفید شد.
کامبیز صدیقی کسمایی