وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریـخـت خـونـم را و دارد احـتـراز از من هنوز
نـاز بـر مـن کـن کـه نازت میکشم تا زندهام
نـیـم جـانـی هـسـت و مـیآیـد نیاز ازمن هنوز
آنـچـنـان جـانـبـازیـی کـردم بـه راه او که خلق
سـالـهـا بـگـذشـت و مـیگـویند باز از من هنوز
سـوخـتـم صـد بـار پـیـش او سـراپا همچو شمع
پـرسـد اکـنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر
مـرحـمـت نـگـرفـتـه بـاز آن دلنواز از من هنوز
وحشی بافقی
مــن هــم از آن زلـف دارم یـادگـاری بـیـقـراری
روزگــاری دســت در زلــف پـریـشـان تـوام بـود
حــالــیــا پــامــالــم از دســت پــریـشـان روزگـاری
چــشــم پــرویــن فــلـک از آفـتـابـی خـیـره گـردد
مـاه مـن در چـشم من بین شیوه شب زنده داری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهــوی چــشــم تــو ای آهــوی از مــردم فـراری
گــر نــمــی آئــی بــمــیـرم زانـکـه مـرگ بـی امـان را
بـر سـر بـالـیـن مـن جـنـگ است با چشم انتظاری
خـونـبـهـائـی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طـره مـشـکـیـن پـریـشـان کـن به رسم سوگواری
شــهــریــاری غــزل شــایــسـتـه مـن بـاشـد و بـس
غـیـر مـن کـس را در ایـن کشور نشاید شهریاری
شهریار